می خواهم غربتت را حکایت کنم ؛ غربتی که دوازده قرن است ریشه دوانیده ؛ غربتی که اشک آسمان و زمین را جاری ساخته ؛ غربتی که حتی برای برخی محبّانت، غریب و ناشناخته است؛ غربتی که اجداد طاهرینت ، پیش از تولد تو بر آن گریستهاند. من از تصویر این غربت و غم ناتوانم.
از کجا آغاز کنم؟ از خود بگویم یا از دیگران؟ از آنانی بگویم که خاطر شریفت را می آزارند ، از آنهایی که دستان پدرانه و مهربانت را خونریز معرفی می کند؟ از آنها که حتی دوستانت را از ظهورت می ترسانند؟
مولای من... گویی همه چیز ، دست به دست هم داده است تا شما در غربت بمانید.
از خود آغاز می کنم که اگر هر کس از خود شروع کند ، امر فرج اصلاح خواهد شد.
می خواهم به سوی تو برگردم!
یقین دارم بر گذشته های پر از غفلتم کریمانه چشم می پوشی ؛ می دانم توبهام را قبول می کنی و با آغوش باز مرا می پذیری ؛
می دانم در همان لحظهها ، روزها و سالهای غفلت هم ، برایم دعا می کردی .
من از تو گریزان بودم ؛ اما تو هم چون پدری مهربان دورادور مرا زیر نظر داشتی. . . العفو . . . العفو . . .
بیایید اندکی فکر کنیم !
فعلاً...
لب تشنه گر آب نبیند سخت است نوکر رخ ارباب نبیند سخت است
ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان نوکر رخ ارباب نبیند سخت است